دوست
شاید اینبار سلام آغازدوستی نبود
راستی یادت می اید
چه ساده شروع شد
به سادگی یک سیب شاید
یادت می اید
گفتم "دوست جون "
گفتی" جون "
به دلم نشست
چقدر هم!
به دل تو نیز پیشتر نشسته بود
گفتم
گفتی
وشاید به همین سادگی
من شدم دوست تو
تو شدی دوست من
دو دوست کاملا نو
کاملا متفاوت
اززندگی گفتم
از زندگی گفتی
و زندگی کردیم
خندیدی
خنداندیم
و زندگی به مرور
با لبخند های شیرین من و تو
جریان گرفت
سکوت کردم
سکوتم را شکستی
و من
با تو از سبزی ها گفتم
و تو
با من از تمام رنگ ها
و من
امروز
درست زیر این همه برف
که از آسمان
آرام آرام بر من می بارد
خودم را مرور می کنم
و حرفهای سبز تورا
صدای تق تق حضورت می اید
آدمکت روشن می شود
و من سلام می کنم
می نویسم
:می بینی دوست جون
برف می بارد
تو می گویی
دستهایت سردند
هوا سرد است
آنقدر که افکار ادم هم
از پشت پنجره یخ می زنند
و تو می خندی
و من نیز...